خاطرات یک مسافر



روز تولدم گذشت. طی چند سال اخیر تقریبا اولین تولدی بود که هیچ کس نه به من تبریک گفت و نه من را سوپرایز کرد. شاید دلیل آن نوع زندگی باشد که طی سال اخیر اجبارا یا اختیارا برگزیده ام. البته این را بگویم که خانواده ام به عدد و رقم شناسنامه هیچ اعتقادی ندارند و من را متولد 16 مهر دانسته و تولد من را در آن روز همیشه تبریک می گویند.

26 سال تمام از زندگی من گذشته و امروز من اولین روز از بیست و هفتمین سال زندگیم را تجربه کردم. زمان خیلی سریع می گذرد و دیگر اعداد و ارقام در خاطرم نمی ماند. هر چه فکر می کنم که من کی 23 یا 24 ساله بودم و حتی قبل از آن چیزی را به خاطر نمی آورم.

انجماد و تکرار سخت آزارم می دهد. شاید یکی از دلایل این انجماد حس بی نهایت طلبی و سیری ناپذیری باشد.(البته من با مفهوم قناعت مشکلی نداشته و ندارم) کاش می توانستم عادی باشم و عادی زندگی کنم. نگاه های بزرگ همیشه آدم را زمین می زنند. قدیمی ها می گویند سنگ بزرگ نشانه نزدنه و شاید دلیلش همین باشد.

در این چند سال فهمیدم قبول ریسک و تحمل سختی خیلی به قوی شدن انسان کمک و تجربه های او را افزایش می دهد ولی در عوض چیز ارزشمندی به اسم عمر را می گیرد. البته همین مفهوم "ارزشمند" برایم خوب است. موارد مذکور عمر ارزشمند را از انسان می گیرد و نبود آن ها به انسان عمر فاقد ارزش اهدا می کند.

تنهایی باعث شده که بیشتر فکر کنم و بیشتر مطالعه کنم. تجزیه تحلیل های (البته شاید) دقیق تری می کنم و کمتر وقت اتلاف می کنم. کاش می شد در غیر تنهایی هم این طور بود. غیبت نکرد. حرف بی ربط نزد و .

در مورد جامعه میبینم که چقدر منفعل (معنی این واژه را نمی دانم) شده است. هر روز صبح که به اتاق کارم می روم گروهی از همکاران پشت درب اتاق من را برای بحثشان انتخاب می کنند. هر روز هم بلا استثنا سه ساعت تمام فوتبال قبرس و جزایر آفریقایی(؟؟؟) تا آلمان و شبه جزیره عربستان را تحلیل و تک تک بازیکن ها را از خود آن ها با دقت بیشتری نقد می کنند و بعد فوتبالی که دیشب دیده اند و بعد هم نقد فیلم شروع و تا نهار ادامه دارد. بعد از ظهر نقد و افراد ساختمان مقابل موضوع بحث است. از تفکرات تا لباس و اخلاق تا چهره خدادای و اجداد دیگر همکاران را به نقد می کشند. تنها چیزی که اینجا گم شده همان کار است. برایم مزحک است که یک مثلا به ظاهر مرد 29 ساله دغدغه اش بازی پلی استیشن و جنگ های صلیبی و یا فیلم سوباسا(؟؟؟) هست. خیلی خوشحالم که 8 سال است تلوزیون را مجموعا 5 ساعت ندیده و اسم 4 بازیکن تیم ملی را هم نمی دانم. این جهل برایم خیلی نشاط آور است.

امروز بعد یک سال رویه را البته عوض کردم. دیگر به جای هندزفری در گوش کردن برای راحتی از دست این دوستان نیک سیرت کلی گلدان که قبلا کاشته بودم آوردم و در اتاقم گذاشتم و صندلی ها را هم به کارگاه کارم انتقال دادم. آلودگی های صوتی و هوا و خیلی معضلات دیگر همگی با هم حل شد و راندمان کار من را تا دو برابر بالا برد و این نشاط من را چند برابر کرد. این اولین تغییر در اولین روز از 27 سالگی من را به تغییرات بیشتر خیلی امیدوار کرد.


سی ام مهر ماه 97 به حیات منزل می روم. موهایم سرم را با موزر می تراشم و با کیفی نیمه سنگین از شهرمان راهی سفری دوماهه می شوم. سفری که  بی آن که خود بدانم قرار است نگرش های من به زندگی را خیلی بهبود ببخشد. سوار اتوبوس می شوم. تا محل خدمت هشت ساعتی راه دارم. کاملا اتفاقی با سعید همسفر می شوم. بیش از 10 سال با سعید خاطرات شیرین داریم. از قضا او دو ماه پیش این سفر را در یک شهر کویری طی کرده و حالا راهی محل خدمت دو ماهه خود است. از دوران زیبایی خدمت در محرم و از رژه سی و یکم شهریور با هیجان می گوید و از این که ده تومن برای طرحش برای کسری خرج کرده ولی مثل من اقبالی نداشته است. دل پری دارد و مدام سخنان آقایش را گوش می دهد. گویا تنها همان ها حالش را خوب می کند. مسیر زندگی او از زمان آشنایی با حوزه شریف تغییر کرده است همان جایی که قرار بود من دو سال به عنوان مسئول اجرایی در خدمتشان باشم ولی خودم انصراف داده و این توفیق را از خودم گرفتم. خاطره زیاد دارد. از ارشدیتش و انگار خاطرات ده سال دوستی ماه و خاطرات تلخ و شیرین ایت دوستی در میان خاطرات این دو ماه که از قرار معلوم برای آن ها 48 روز بوده گم می شود. کم کم سعید به خواب عمیق فرو می رود ولی خواب قرار نیست به این راحتی چشم های من را برباید. در راه به گذشته فکر می کنم. به آن چه اتفاق افتاد و ناکامی های بی شماری که در مسیر داشتم. از دست و پا زدن بی هدف در تالاب های زندگی و سر آخر برشکستگی و پوچی که شاید آخر راه و جاده موفقیت بود.ساعت سه و نیم صبح روز اول آبان رسیده و زمان پیاده شدن من فرا رسیده است. از ماشین پیاده می شوم و دلم نمی آید خواب ناز سعید را به بهانه خدا حافظی از او دریغ کنم.

پیاده می شوم و لرز می زنم. البته همه آن ها که من را می شناسند می دانند من در سرما حالاحالاها تاب می آورم ولی مساله ای که الان هست این تاسی سر من است که هوای سرد کویر به مغز آن رسوب می کند و تنهایی گوشه جاده و حتی گوشی همراه ندارم که گذر زمان را در برابر چشمانم به نمایش بگذارم. کمی پیش می روم. چند تاکسی را می بینم و مقصد را به آن ها اعلام می دارم. قیمت هایی که اعلام می کنند موهای نداشته را بر سرم سیخ می کند و از آن ها تشکر و در گوشه ای نزدیک آن ها که حاشیه امنیت را بیشتر حس کنم به انتظار می نشینم. راننده ای چراغ می کند و اشاره می کند که سرما استخوان سورز است و به داخل ماشینش برم و در آن جا منتظر باشم که از او تشکر و در بیرون می مانم.

چراغی به سویم روشن می شود. پیکانی که احتمالا عمر آن حداقل دو برابر عمر من می باشد به سویم می آید. راننده می پرسد کجا سرباز؟ و من آدرس را می گویم. راننده که چهره مهربان و دلی به وسعت دریا داشت در آن سرمای کویر من را با قیمتی مناسب به مقصدم رساند. به برگه کیفم نگاه کردم. آدرس درست بود ولی من پادگانی نمی دیدم. صدای اذان بلند شد. نمازم را در گوشه ای خواندم. از یک بوفه جویای آدرس پادگان شدم که گفت پنجاه کیلومتری جاده من خشکم زد و گفتم آدرس اینجا را زده و او گفت از این جا به بعد جاده نظامی است و شخصی ها کمتر اجازه ورود دارند. گفتم منتظر اتوبوس باشم؟ گفت دلت خوشه؟ گفتم چه کنم؟ گفت با کادری ها باید بری ولی نامردا از سربازا گرون می گیرند تشکر کردم. یک کادری پیدا کردم که یک سربازش امروز نیامده بود. خوشحال کیفم را برداشتم و فوری خودم را توی پراید پر از خشش بدون این که از قیمت و کرایه چیزی بپرسم چوپوندم.

راننده خیلی خیره به چهره ام نگاه می کرد و نگاهش پر از سوال بود. با لبخندی گفتم حالتون خوبه؟ گفت سرباز سوال نمی پرسه جواب میده و بله می گه گفتم چشم. سوالات شناسنامه ای پرسید و من یکی در میان جواب صحیح و غلط دادم. سر آخر گفت اینجا چه می کنی؟ گفتم اعزامی امروزم. گفت دوستانت کجایند؟ گفتم قرار بود ساعت هشت باشند و من زودتر رسیدم. ناگاه گوشی آلبالویی رنگش را درآورد. مخاطبین غالبا اسم هایی داشتند که بیانش خیلی جالب نیست. یک به یک به دوستان زنگ می زد. یکی خواب بود و یکی مرخصی و یکی هم مثلا استعلاجی و او همه را بشارت داد که تا نیم ساعت دیگه اول جاده باشین امروز خدا با ماست نذارین شخصی ها بیان تو جاده من یه سرباز سوار کردم دیدم تو اعزامش 500 تا سرباز جدید داریم. و اون ها خود باید می فهمیدند که سرباز جدید نه مافوق می داند و کلا گوش به فرمان است و از چانه زدن ابا دارد.راننده می گوید چون پسر خوبی هستی اسم گردان و فرمانده شما را خواهم گفت و سپس هر 4 سرنشین ماشین  سیگار بر لب می گیرند. متوجه می شوم که سرباز کناریم به دلیل حمل سیگار دارمد 25 امین ماه این خدمت مقدس خود را می گذراند. به درب پادگان رسیدیم. از قضا فضا فضای رزمایش است. ساعت هنوز شش نشده و همه می دوند تا تاخیر و تنبیه شامل حالشان نشود چون از درب پادگان هم چند کیلومتری پیاده روی در پیش دارند. من چون جدیدم راهم نمی دهند و به میمنت ورود فرماندهان برای رزمایش شغل چیدن ته سیگار را در بدو ورود به من می دهند. تا حدود ساعت 11 کارم قدم زدن می شود البته تنها سربازان جدید کم کم می رسند ولی من تمایلی به صحبت با آن ها نشان نمی دهم و ترجیح می دهم یک مسیر 14 متری را برای 313 بار متر کنم. می بینم نامزدهایی که اشک می ریزند و کودکانی که فراق پدر برایشان سخت است و مادرانی که بغض کرده اند و منتظرند تا پسرشان برود و مرد شود و مثل سربازی نرفته ها نامرد نباشد. مسئولی می آید و ما را به خط می کند. می گوید به جهنم خوش آمدید. حماقت فرار نداشته باشید چون تا 40 کیلومتری در اطراف آبادی نیست فقط حیوان درنده خواهید دید و بعد سابقه مرگ چند نفر بر اثر دریده شدن را برایمان می گوید. بعد ما حدود 60 نفر با ساک هایمان را فقط خدا می داند که چطور در یک مینی بوس میچپانند که دربش بسته نشد و ما را به نماز خانه می برند. در آنجا سربازی متاهل ها و پدر نظامی ها را جدا می کند. از قرار ظاهر این دو گروه محل خدمت را خودشان می توانند تعیین کنند و آخر هفته ها به مرخصی بروند. دوباره در درب انبار به خط می شویم. هنوز چون ما به لباس نظامی مزین نشده ایم نماز را باید خودمان بخوانیم. حدود 2.5 ساعت در وسط پادگان به حالت خبر دار به خط می ایستیم و کسی کاری به کارمان ندارد. بعدها مسئول انبار می آید و از هر نفرمان حدود 8 تا امضای دریافت اقلام می گیرد و بعد یک شلوار و یک فرنچ و کلاه و پوتین و گتر به ما اهدا می کند. سپس در درب بوفه به خط می شویم و نفری 5 هزار تومن می گیرند و دفتر چه مرخصی می دهند. بعد که لیست تمام شد دوباره دفترچه ها را طبق همان لیست جمع می کنند و می گویند ما این ها را برایتان نگه می داریم و دفترچه ها را در قفسه می گذارند. گروه بعدی که می آیند دوباره همان دفترچه ها را به آن ها می فروشند و باز پس می گیرند. فکر می کنم هر کدام از آن دفترچه ها تاکنون ده ها بار به فروش رفته و باز ستانده شده است. البته ما هیچ گاه آن دفترچه ها به کارمان نیامد. در آنجا من دوست های قدیمی خود محسن و مسلم و مجتبی را دیدم و سلامی و علیکی با آن ها هم داشتم. به ما 48 ساعت مهلت دادند گفتند بروید و لباس ها را اندازه کنید و 10 برگه آچار بخرید و بیایید و دوباره دفترچه را امضا کنید و چون ما جا نداریم دوباره بروید. من گرسنگی معده ام را می سوزاند که یک درجه دار ما را به نهار دعوت کرد که البته یک سینی غذا را می دادند و عوضش کارت ملی را گرو می گذاشتند. قاشق ها هم یک بار مصرف بود ولی اگر می شکست دو هزار تومان جریمه داشت. غذا را خوردم. بی نهایت بی مزه بود. نمک خواستم گفتند حمل نمک در پادگان ممنوع است. گل سفیدی بود که پلو نام داشت و آب سیاهی که قورمه سبزی ما نامیدند. آن روز چون فرمانده ها بودند به ما لطف کردند و دلستر هم دادند. در سر سفره باز هم خیلی آشنا در آمدند و دوستی 18 ساله که در اردوهای جهادی مناطق مرزی من را می شناخت بال درآورد و برای من یک مثقال نمک قاچاقی آورد. زمان برگشت بود و ماشین نبود. در زیر آفتاب بودم تا دوباره هفتمین مسافر ماشین یک کادری شدم و از آن جهنم به در شدم. قدری خوابم می آمد که یک باز نزدیک بار در آن جاده کویری تعادل را از راننده صلب و همگی به دنیای دیگر سفر کنیم. از آن جا به لب جاده آمدم. هر 3 دقیقه یک سواری می آمد و من سوار نمی شدم. بیش از 5 ساعت منتظر بودم. نتوانستم یک گوشی پیدا کنم که حداقل یک بلیط بگیرم. سر آخر یک اتوبوس بنز دوران طاغوتی نگه داشت و من را سوار کرد. البته ظرفیتش پر بود و من در راه پله اتوبوس خوابیدم. مقصد اتوبوس شهر ما نبود و من دوباره پیاده شدم. ساعت 3 صبح بود و در جاده کویری هوا سرد و سوز دار بودم. 12 ساعت از آن 48 ساعت گذشته بود. در آن کنار جاده پشه ای پر نمی زد فقط واق واق سگ های ولگرد درد تنهایی را برای من تسهیل می کردند. دسته کیفم را به دستم گره کردم و روی یک تل سیمانی بدون روانداز تخت خوابیدم البته خوابی که میزان هشیاری آن از بیداری بیشتر بود. ناگاه بادهای فصلی خاک و پشگل را برایم به ارمغان آوردند و به من نوید اذان صبح را دادند و بلند شدم و بعد از نماز صبح حدود سه ساعت منتظر ماندم تا ماشینی آمد و من را به شهرمان رساند. هنوز آش پشت پایی که مادرم برایم پخته بود در یخچال بود و خدا خیرش بدهد کلی خشکبار و کلوچه شیرین برایم آماده کرده بود. به روستا رفتم و لباس هایم را جهت اندازه کردن به یک خیاط دادم و در پی بلیط برگشت بودم که فامیلمان مجلس عقیقه داشت و به مجلس رفتم و پس از اطعام راه بازگشت را پیشی گرفتم. این بار در مسیر که پیاده شدم تنها نبودم و با سه یرباز دیگر ماشینی را دربست تا درب پادگان گرفتیم. سعی می کردم جذابیت را در  لباس های جدیدم جست و جو کنم. تشنگی عجیبی بر من غالب شده بود. ماشین توقف کوچکی در کنار آخرین سوپرمارکت کرد و من برای رفع استرس و خستگی و تشنگی یه رانی به قیمت 1500 تومان خریدم و البته احساسم بر این بود که خدمت من با خوردن این رانی شروع شد. به سمت پادگان رفتیم . راننده ما را تا در ورودی رساند.

ادامه دارد


چند روزی بیشتر تا تولدم به روایت شناسنامه باقی نمانده است. 21 سپتامبر یا همان 30 ام شهریور که مغرب نشینان مناسبت روز جهانی صلح را برای آن برگزیده اند و همچنین تنها روزی در سال است که خداوند به بندگانش حالی داده و به جای 24 ساعت 25 ساعت به طول می انجامد؛ شاید اگر گواه والدینم بر تاریخ تولدم در تاریخی غیر این نبود این مهم را در سرتاسر گیتی جار زده و این پیامد نیک را از برکات تولد خود دانسته و عرفان و مسلکی جدید ابداع می کردم، اما به روایت والدینم من متولد جمعه 16 مهر ماه می باشم که از قضا روز جهانی کودک نام گذاری شده و شاید یکی از دلایلی که تاکنون کودک درونم فعال مانده همین می باشد. والدینم که انسان هایی با عقیده و مذهبی بوده اند تولد من در جمعه را سراسر خیر و برکت و خوش یمن دانسته و بنا بر اعتقادات نیاکانشان تصمیم گرفته اند که به وزن من که در هنگام تولد بیش از پنج کیلو (دو برابر فرزندان ابوالبشر) بود صدقه بدهند و شاید یکی از دلایلی که در زندگی هیچ گاه نتوانستیم کمرمان را از زیر بار سنگین مشکلات اقتصادی رها و قدی در دنیا علم کنیم ناشی از همان وزن اولیه من بود و این مشکلات باعث شد تا به امروز وزن من از 60 کیلوگرم فراتر نرود.

در مورد اسمم حتی والدینم ابتدا اسم کنونی من را انتخاب نکرده و اسم اشکان را برای من برگزیدند اما عرف منطقه و علاقه پدرم به اسامی مذهبی اسم فعلی من را در شناسنامه ام ثبت کرد. در مورد تاریخ تولد هم همیشه ممنون والدینم هستم که من را با 17 روز جابه جایی تاریخ تولدم یک سال جلو انداختند و این باعث شد من یک سال زودتر وارد چرخه اتلاف عمر شوم.

نمی دانم تقدیر امسال برای چه نوشته و آیا کسی تولد من را به یاد می آورد ولی سال قبل می دانم خبری جز پیامک والدینم نبود و دو سال قبل دوستم مرا به جایی برد و من در آمادگی کامل برای سورپرایزی با کیسه های سیمان و شن و ماسه ای مواجه شدم که باید جا به جا می کردم.

از همه این ها به کنار من متولد مهرماهمماه مهربانی هامتولد پادشاه فصل ها و همه این ها در اخلاقم نمود دارد فقط کافیست سوالی را دوبار از من بپرسید تا به اوج مهربانی و حوصله و طاقت من پی ببرید.

+ بیست و شش بهار گذشت و ما در خانه اولیم.

+ روزهایی که باید بگذرانمسال هایی که باید بگذرد و عمری که باید بگذرانیم.

+چقدر برای اتلاف عمر عجله داریم.

+ چه تولدهایی که آرزو می کردم سال بعد بهتر باشم ولی دریغ از ذره ای تغییر.( از معصوم نقل است ملعون است کسی که دو روزش مثل هم باشد)

+ کم کم باید یک سنگ مرمر خوب آماده و دو تاریخ بر روی آن برای خود تنظیم کنم.

+ امیدی به زندگی ندارم. فقط وانمود می کنم که خوبم.

+ انتظار من از زندگی خیلی بیشتر از این ها بود.

+ کاش کشور ما هر جایی بود جز ایران خیلی بدشانسی هست تولد در ایران و آن هم در این برهه تاریخ

. امان از احساس مسئولیت هایی درونی که امانم را بریدند.


353-

ای وصالت آرزوی عاشقان
وی خیالت پیش روی عاشقان
هرکجا کردم نظر بالا و پست
جلوه ای از روی زیبای تو هست
خرقه پوشان محو رخسار تواند
باده نوشان مست دیدار تواند
هم بود در هردلی ماوای تو
هم بود در هرسری سودای تو
حرفی از اسرار عشقم یاد ده
هم بسوزان هم مرا بر باد ده

 

 


338- چند ماه قبل یک آگهی در مورد "اجتماع بزرگ زمین تخت گرایان ایران" و جلسه ای که قرار بود به هم اندیشی و بیان استدلال های قوی خود بپردازند دیدم. ابتدا فکر کردم متن طنزی را پیش رو دارم ولی با یک جست و جو فهمیدم ظاهرا در ایران و خیلی نقاط جهان دارای طرفداران زیادی هستند و این گروه کلیه عکس های فضایی را دروغ ناسا برای فریب مردم دانسته و تلاش ویژه ای برای اثبات حقانیت ادعای بزرگانشان در عهد بوق دارند.

+ چند هفته قبل یک بنر در ارتباط با تعریف مزایای چند همسری دیدم و البته این بار هم طنز نبود و گروهی در فکر احیای این سنت نیک (!!!) و رشد و تعالی جامعه بودند.

+چند روز قبل هم اتاقی مثلا مذهبی من که چند ماهی هست او را می شناسم دیدم که متاسفانه به دلیل بیماری های قلبی و فشار خون اوضاع حادی داشت و از درد می نالید. زمان نهار فرا رسید و دیدم یک قاشق نمک قبل و یک قاشق نمک بعد از غذا میل کردند. به او گفتم برای شرایط شما نمک خوب نیست. گفت از شما انتظار نداشتم. اسم خود را مذهبی گذاشته اید ولی از این دکترهای لیبرال خط می گیرید. این دکترها کودن هستند و هیچ نمی فهمند. پیامبر خودشان گفته اند که نمک خوردن قبل و بعد غذا هفتاد نوع بلا را رفع می کند. خواستم از نمک درون نان برایش بگویم و البته از این که آن حدیث را پیامبر در بین اعرابی گفته که هر روز در گرمای حجاز کلی فعالیت فیزیکی داشتند و نمک را با عرق دفع می کردند نه مانند شما که بیشترین حجم تحرکتان در روز زیر کولر و تا در سرویس بهداشتی هست و غذایتان را هم شخص دیگری آماده می کند ولی با تجربه قبلی می دانستم من را متهم به محدود سازی اسلام به زمان و مکان و تفکرات لیبرالی و فریفتگی می کند پس سکوت را ترجیح دادم.

+همین امروز یک جوان دهه هفتادی را در دیداری می بینم و اقدام من را در جذب و هیئت خیلی مثبت ارزیابی می کند و من هم در ابتدا او را به هیئت دعوت می کنم. از خروجی های هیئت می پرسد و من هم گروه های ترک اعتیاد و انگیزشی و شعر خوانی و تفسیر قرآن را برایش شرح می دهم و می خواهد برنامه ای را که به گفته خود در جهت ارتقاء هیئت تدارک دیده به من ارائه کند. از بحث ازدواج می پرسد و من از اقداماتی که بعضا خودم یا دوستان هیئتی در راستای معرفی افراد به واسطه ها برداشته ایم ولی او این را خیلی کم ارزیابی می کند و نظرش این است که این ها اقدامات قطره ای است و باید تند تر کار کرد. برنامه اش را ارائه می دهد که عمدتا بر مبنای حکم "متعه" بنا کرده و سپس از اقدامات و تجارب خودش در این امر قبل از ازدواج با دو همسر فعلی اش می گوید. وسعت دیدش در احکام اسلامی و نگرشش به دین که در چه اموری خلاصه شده هاله ای از تهوع را در وجودم پدید می آورد و توجیه المسائلی را که با سوء استفاده از شرع برای لجن کاری خودش ساخته لحظه ای در جلوی چشمانم ظاهر می شود. پاسخ منفی، بی تفاوتی و اخلاق سرد من را دال بر تعصب و بی دینی من می داند و من بسیار خوشحال می شوم که با این دو صفت از شروع دوستی با فرد دارای چنین تفکری صرف نظر کنم.

+ چندی پیش در یک جلسه بصیرت افزایی کوچک در تهران شنیدم که جماران را محله ای فقیر در کهریزک که حتی آب لوله کشی ندارد معرفی می کرد و از آن رو سعی داشت بر حق بودن دیدگاه و اندیشه اش را اثبات کند.

+ همه ما هر روزه ده ها "زمین تخت گرا" در اطراف خود می بینیم از قمه ن محرم برای پاداش اخروی از امام حسین تا صدها مورد دیگر

+ مشکل اصلی شاید این است که الگوهایمان را آن طور که خودمان می خواهیم در ذهنمان شکل می دهیم نه آن طور که آن ها بودند و این گاه از سر جهل و تعصب و گاه از جانب هوای نفس است که گاه می بینیم با وجود این همه کتاب از اسلام و پیامبر اسلام، داعش مدعی خلافت و حکومت اسلامی می شود.

+صورت مساله را پاک نکنیم.

+ تفکر و تعقل از نعمت های بزرگ الهی هست.

+شما هم حتما اظهار نظر بفرمایید.

+نوشتن انسان را سبک می کند. شاید بتوان اندکی به سان قطره ای در مقابل دریا از عظمت صحبت مولای متقیان با چاه و ترجیح چاه بر اشعث های سپاه "خودی" و مردم آیه خوان سر به سجود به ظاهر متدین که حماقت خود را در صفین ها نشان دادند را درک کرد.

 


حرف برای گفتن زیاده ولی خستگی بیش از حد امروزم همین الان خواب رو به چشمام آورده و طبیعتا مغز به خوبی کار نمی کنه و نوشته اون قدری که باید پخته نمیشه(حالا می دونید که قبلا ها از پختگی زیاد بی شباهت به ته دیگ نبود.)

+کاملا اتفاقی امروز اتفاقی یک وب دیدم به قلم یک جوون که در مورد خواستگاری هاش نوشته بود خیلی برام جالب اومد و بعد سرچ کردم دیدم خیلی وب نویس ها خاطرات خواستگاری ها و یا خواستگارهاشونو می نویسند و البته امیدوار شدم وقتی دیدم که غالبا فکرها اون قدر رشد کرده که اگه یک جلسه به هم خورد به این قضیه منطقی نگاه کنند و کلیه فحش های کشف نشده عالم را نثار نیاکان طرف مقابلشان کنند. وب خانواده برتر هم حاوی تجارب جالبی بود. البته در این شرایط نوشتن نکات روانشناسی به سان آموزش شکار اژدها می ماند. شاید اگر روزی به این نتیجه برسم که هر چیزی را باید تجربه کرد من هم تجربه ای در این باب کسب کرده و آن را به باب تقریر در آورم و تا آن هنگام سکوت می کنم چرا که علما گفته اند تا کفش هایتان گلی نشود جغرافی دان نمی شوید و هر عملی مرد میدان می خواهد. منکر این نکته هم نیستم که الان در اطرافم سن رفتن به میدان به 40 افزایش پیدا کرده و سمت و سوی لوس شدن پیدا کرده است

+ اسم این وبم رو گذاشتم بوی خدا و تصمیم گرفتم در این وب کوچکترین فعالیت تبلیغی نداشته باشم و کارهای خودم را ارائه ندهم. خدایی شدن چیزی نیست که انسان در پس شلوغی ها در پی آن باشد چرا که موسی، محمد، حزقیال، شعیب و یعقوب از برترین انبیای الهی جملگی چوپان بودند و کوه های بی انتها را برای خلوت گزیدن و صحبت با خالق قادر برگزیده بودند، خدایی شدن بیشتر در قلب پاک و صاف انسان هاییست که بی دلیل و نفع مهربانند. خدایا در مسیر من افراد و اشیایی که من را از راهت دور می کنند قرار مده.

+ خدا را شکر که همیشه مستقل و خودکفا بودم و جز خدای خود و والدینم مدیون هیچ کس از بزرگ و کوچک و شخص و جریان نبوده و نیستم.

+ هفته قبل به زور و اجبار دوستان روضه و فرازی از دعای کمیل به من رسید. بدون هیچ برنامه ای در مقدمه روضه به یاد مرحوم جواد ذبیحی خواندم "ای که گفتی دردمندان را مداوا می کنی*من که مردم پس چرا امروز و فردا می کنی* یا بکش یا دانه ده یا از قفس آزاد کن* تا به کی جان دادن ما را تماشا می کنی" سوزی داشت که اشک خودم هم سرازیر شد. یادم آمد در چه زندانی محصوریم و خود خبر نداریمسقوط و هبوط خود را باور کرده و بدان عادت کرده ایم. مانند پلنگی که سال ها در قفس در آرزوی پریدن و دویدن و دریدن بوده که در ذاتش برای آن ساخته شده و بعد از سال ها در قفس بودن حتی اگر قفل های قفس هم گشوده شود دیگر میلی به پریدن و جهیدن ندارد و خود واقعیش را یادش رفته است.

+زنده‌ایم اما از این رنجی که نامش زندگیست غیر تکراری ملال آور چه باقی مانده است.

+ هفته قبل یک آرایشگاه با سلیقه رفتم و اصلاحی تقریبا شیک در حین سادگیش انجام دادم و مقداری تیپ و ظاهرم را عوض کردم. هر کس مرا می دید می گفت مبارک باشد. حتی همکارها تبریک می گفتند ولی شب با خودم فکر کردم. قبلا ها هم به خودم می رسیدم ولی این بار فکر کردم سعی در جوان نشان دادن خود دارم و این اولین نشان برای پیریست چرا که  به آب و رنگ و خال و خط، چه حاجت روی زیبا را.

+ شیرین ترین بخش دیدن نظرات مخاطبین عزیز می باشد برایم بیشتر بنویسید.

 


322-

1- ویژگی های منفی و مثبت من که تاکنون از این متون دریافتید؟

2- توصیه شما به من در هر زمینه ای که دوست دارید.

3- هر چیزی در مورد من می خواید بدونید توی همین پست بپرسید؟

 

 


319- گاهی مدتی هر چند محدود باید بی خیال بود سحرگاهان در دمای منفی ده درجه به برج پیش آهنگی در ارتفاع 2700 متری رفت. در میان برف ها آتش روش کرد و چای آویشن و آملت آتشی پخت. باید متفاوت از بشر بود هر چند بشر تو را دیوانه خوانند.

+بعد از نیمچه استخاره ای عکس از خودم گذاشتم هر چند دوست نداشتم خیلی رد پا از خود اینجا بگذارم. محدود مخاطبانم اینجا جملگی قابل اعتمادند.

+از یقه ام عیب بگیرید .

اردوگاه کلکچال- جمعه - 1398/09/15

 

 

 


چندی پیش می خوندم که یک نفر در حال غرق شدن بوده و هر قایقی می اومده و صاحبش می گفته دستت رو بده تا نجات پیدا کنی اون دستشو نمی داده و منتظر بوده که خدا نجاتش بده و بعد در دیار باقی به فرشتگان عالم معنا اعتراض می کنه که چرا خدا منو نجات نداد و اون ها در جواب مب گن خدا قایق ها برات فرستاد ولی تو استفاده نکردی. امروز هم من فکر کردم شاید نیازه گاه با مخلوقی هم همصحبت شد تا از این اقیانوس تنهایی و سکوت یک شبی را رهایی یافت. کسی هست؟چندی پیش می خوندم که یک نفر در حال غرق شدن بوده و هر قایقی می اومده و صاحبش می گفته دستت رو بده تا نجات پیدا کنی اون دستشو نمی داده و منتظر بوده که خدا نجاتش بده و بعد در دیار باقی به فرشتگان عالم معنا اعتراض می کنه که چرا خدا منو نجات نداد و اون ها در جواب می گن خدا قایق ها برات فرستاد ولی تو استفاده نکردی. امروز هم من فکر کردم شاید نیازه گاه با مخلوقی هم هم صحبت شد تا از این اقیانوس تنهایی و سکوت یک شبی را رهایی یافت. کسی هست؟

 


299-

جمعه 15 آذر امسال در مسیر کلکچال یک گوشی نسبتا گرون قیمت توی کوه پیدا کردم و توی اون هوای برفی به پناهگاه بردم و شارژش کردم و بعد هم با مالکش تماس گرفتم و توی یه ایستگاه مترو باهاش قرار گذاشتم. مالکش که مردی پنجاه و اندی ساله و با ریش و چهره ای موجه و البته تسبیح به دست که خود را معلم معرفی می کرد بعد نیم ساعت معطل کردن من اومد و بدون واکنشی گوشی رو گرفت و وقتی فهمید که من قراره به سمت غرب برم سرم داد زد که چرا غرب قرار نگذاشتی و منو این همه تا اینجا کشوندی. توی مترو هم علی رغم عدم تمایل من کنار من نشت و مدام از مدیریت رادیکال من در تفکیک بخش خانم ها و آقایون در پناهگاه و اجازه ندادن برای رفتن به بخش خانم ها (که البته خودم یادم نبود) انتقاد می کرد.

* شنبه همون روز باید به محله شیان می رفتم که مقداری دیر شده و این مقداری مرا اذیت می کرد. ناگهان در میدان شیان جوانی با چهره موجه و ماشینی مرتب (پراید) نگه داشت و من و یه خانم مسن رو سوار کرد. وقتی کرایه رو در آوردم امتناع کرد و گفت من مسافر کش نیستم ولی انسانیت حکم می کرد که کسی رو توی بارون اذیت میشه برسونم. #انسانیت_خرج_زیادی_ندارد.

* مدت ها توی میدان انقلاب زندگی می کنم ولی تنها یک بار به یک رستوران که نزدیک محل زندگیمونه رفتم و تنها روش اون برای جذب مشتری انتخاب خانم های خیلی خاص بود که شهره خاص و عام شده و البته مدل تبلیغات موفقی صرفا در جلب و جذب مشتری داشت.

* مدتیه با یک فست فودی در ضلع جنوبی انقلاب آشنا شدم. مغازه ای به غایت تمیز و مرتب که دوغ محلی خوشمزه ای داره و قیمت هاش هم کاملا منصفانه است. چند تا جوون مشغول کارند که همگی کاملا آراسته و با موهای شونه زده و لباس تمیز و اتو کشیده و صورتی بشاش که در بدو ورود با زبانی خوب خوش آمد و با نهایت ادب برخورد می کنند. سرعت عمل و اخلاقش به قدری جالب بوده که گاه از اون مسیر رد میشم گرسنگی به ناگاه وجودمو فرا می گیره و با رفتن به اونجا و میل غذای بهداشتی و باسلیقش و دیدن رفتار و انرژی مثبتشون کلی انگیزه، امید و انرژی مثبت می گیرم. گاه با خود می گویم کاش چند تا مثل این جوون ها توی سایر مسئولیت های مهم داشتیم.

**شما هم از نیمه های پر و خالی لیوان در اطرافتان برایم بنویسید.


303-

واژه دانشگاه زندکی ابتکار خودم نیست بلکه سال ها قبل دو کتاب با عناوین "دانشگاه زندگی" و "شادی و زندگی" از استاد خودم و پدر علم مکانیک در ایران جناب دکتر مهدی بهادری نژاد خوندم که البته خوندنشو به شما هم توصیه می کنم

در اینجا هدفم تبلیغ اون کتاب البته نیست ولی دور از واقعیت هم نیست که زندگی رو چون دانشگاهی ببینیم که قراره ازش درس هایی یاد بگیریم. در ادامه درس هایی که تاکنون من از زندگی یاد گرفتم رو می نویسم. شما هم از آموخته هاتون در دانشگاه زندگی برایم بنویسید.

درس اول: سعی کنم که هیچ گاه به کسی آسیب نرسانم و در حد امکان مدیون کسی نشوم.

درس دوم: هیچ گاه به شخصیت کسی توهین نکنم و همواره مراعات سن و سال افراد را فارغ از جایگاه حقوقیشان داشته باشم.

درس سوم: تا جایی که امکان دارد قوی باشم و این قدرت را در راستای تغییراتی به سوی ایده آل هایی که در ذهن دارم به کار ببرم.

درس چهارم: هیچ گاه و تحت هیچ شرایطی دروغ نکویم و خلف وعده نکنم.

درس پنجم: م با دیگران در برنامه ام باشد ولی یادم باشد که بهترین مدیر برای خودم در نهایت خودم خواهم بود.

درس ششم: کمتر دعا کنم و بیشتر برای خواسته هایم  تلاش کنم.

هر روز با دیدن افراد به آن ها انرژی مضاعفی را منتقل کنم.

درس هفتم: جزئیات و آنچه در دل دارم را جز با افراد محدودی در میان نگذارم و در گفتن آن اغراق نکنم.

درس هشتم: بعد از اذان صبح فعالیتم را شروع و با انگیزه کارهایم را ادامه دهم.

درس نهم: فضای مجازی را به صورت محدود داشته باشم و بیشتر وقتم را صرف افراد حقیقی اطرافم کنم.

درس دهم: فرهنگ جهاد و فداکاری سررشته کارم باشد.

درس یازدهم: از هر کاری که کوچکترین کمکی به اطرافیان و افراد ضعیف تر از خودم می کند دریغ نکنم.

درس دوازدهم: همواره آرامشم رو در هر حالی حفظ کنم و از صدای بلند کسی نترسم و نامردمی های محدود افراد از نیمچه جوانمردی که ممکن است در وجود من باشد نکاهد.

ادامه دارد.


این پست را صرفا این جا می نویسم چون به دلایلی اینجا خیلی راحت تر هستم.

من تاکنون از واژه "خواستن" دو معنی فهمیدم که اولی به معنی درخواست خدمت و یا کالایی از شخص یا جریانی یا است و دومی به معنای تصمیم به انجام اقدام و یا عملی است.

قبل ها آموختم هر چه را می خواهیم باید از خدا بخواهیم چرا که گفته اند:

" التماس به خدا شجاعت است اگر برآورده شود رحمت است و اگر برآورده نشود حکمت است؛ التماس به خلق ذلت اگر برآورده شود منت است اگر برآورده نشود خفت است."

حداقل تا 2 سال قبل سر همین فلسفه (فعلا درست و غلط آن را نمی دانم) بعد هر نماز کلی اشک می ریختم و از خدا خواسته هایم را می خواستم ولی بعد ها فهمیدم همیشه از خدا خواستن هم خوب نیست. شاید مفهوم و منظورم را خوب نرسانم ولی به عنوان مثال از فلاسفه شنیدم که مثلا خدا نمی تواند جهان را در تخم مرغی کوچک محبوس کند و این صفت قادر بودن خدا را زیر سوال نمی برد چرا که قادر بودن خدا در کنار علم و عدل و سایر ویژگی های اوست و نباید صفات خدا با یکدیگر در تناقض باشند. از طرفی هم وقتی خواستن ها پی در پی باشد و جوابی دریافت نگردد موجب بد بینی به ذات باری تعالی می شود که به دوری از معنویات منجر خواهد شد.

اگر من از خدا چیزی را می خواهم افرادی هستند که دو برابر من به آن نیازمندند و ده برابر من دعا می کنند ولی در حد من آن را ندارند، تکلیف آن ها چه می شود؟ شاید صفت مستجاب الدعوه بودن خدا هم باید در محدوده ای حرکت کند که با سایر صفاتش در تناقض نباشد. گاه نیاز است خدا را در زندگی طور دیگر دید. گفته اند "گر گدا کاهل بود تقصیر صاحب خانه چیست؟" اگر مفهوم بیت در شیوه دعا کردن فاعل بود شاید بهتر بود به جای کاهل از واژه جاهل (که نقطه مقابل عاقل است) استفاده کند ولی کاهل بیشتر به معنای تنبلی هست و این تنبلی از کم کاری افراد ناشی می شود. نمی دانم با همه این ها حدود یک سال قبل به این نتیجه رسیدم که از حجم دعای خود بکاهم و عبادت را در چهار چوب نماز های یومیه  و واجبات و البته با عشق ادامه دهم چرا که این را با توجه به عقل محدود خود بهتر دیدم.

نظر شما چیست؟

بشنوید و لذت ببرید.


چندی قبل شعاری روی دیوار دیدم که نوشته بود حرف نزنیم عمل کنیم که البته احتمالا شعار انتخاباتی بود. حالا این رو کاری ندارم که بهتر بود می گفت به حرف های خود عمل کنیم.تو این فکر بودم که همه آدم ها دو تا خود دارند یکی تو حرف و دیگری تو عمل هستش و کمتر کسی پیدا میشه این دو تا خودش شبیه هم باشه. امیدوارم اون قدر خدا بهم توفیق بده که بین این دو تا خود وجودیم تفاوت و تناقض زیادی نداشته باشه.


دیشب خواب جالبی دیدم که حیفم اومد بهش اشاره ای نکنم چون ممکن بود مثل همیشه از خاطرم محو بشه. غریبه از اون جهت که چهره ای که ازش در ذهنم دارم  ساخته و پرداخته سلول های تخیل مغزم بود و آشنا از اون جهت که به قول علامه اقبال "چو رخت خویش بر بستم از این خاک*همه گفتند با ما آشنا بود* و لیکن کس ندانست این مسافر *چه گفت و با که گفت و از کجا گفت ." بخش زیادی از شناخت فرد شناخت تفکراتشه که بهش هویت و به زندگیش جهت میده و من با بخش زادی از تفکرات اون فرد (نه همش) انس گرفته بودم. خلاصه خوشایندی این خواب به خاطر دیدن اون فرد در خوابم بود و اعجابی که چهره واقعیش (البته تو خواب) دقیقا اون  چیزی بود که تو ذهنم ساخته بودم که حسابی به دلم نشست. حالا در حال صحبت با اون بزرگوار بودم که با گازی که برادر بزرگوارم از بازوی بنده گرفت از خواب پریدم و تعبیر این خواب خوشایند هم به مجهولات زندگیم اضافه شد.

+ تصویر مال هفته قبل توی ارتقاع 4000 متری توچال ورای ابرها در دمای منفی 27 درجه و با باد شدید هستش که بعد صعود تجربه کردم و ربطی به خواب دیشبم نداره.

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Alfredo Patrick آشپزخونه حکیم الرعایا (دکتر یزدان نیاز) مطلب اختصاصی فیزیوتراپی آبان همدان دانلود رایگان نمونه سوالات استخدامی نمونه سوالات رایگان زعفران فنی حرفه ای کتاب جنگل Jessie